حالا که دیگر دست تو در دستهایم نیست
حالا که دیگر خسته ای از جنس لبهایم
آری ، برو دیگر ، برو ، دیگر نمیخواهم
سوزد دل سنگت برای قلب تنهایم
یادت می آید روزهای اول عهدت ؟
میگفتی همچون چشمهای من شرابی نیست
اما چه زود از مستی ات خارج شدی و من
فهمیده ام تسخیر قلبت جز سرابی نیست
مشکوک بودن های تو تفسیر عشقت نیست
چشمان تو مبهوت آهویی دگر گشته
می دانم ای وحشی ترین زیبارخ دنیا
جایش میان قلبت از من بیشتر گشته
حالا که دیگر حرف رفتن باز شد بگذار
من هم بخوانم آخرین بیت وجودم را
یارب مکن با او همان کاری که با من کرد
مدیون او هستم تن سرخ و کبودم را....
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3